اگه از این روزها بخوام بگم در یه کلمه باید خلاصه اش کنم که رخوت.یه رخوتت عمیق و شدید و بدتر اینکه موقع تنبلی ادم شاید لذت ببره از هیچکاری نکردن اما رخوت همراه با حس انزجاری از بیکاری همراهه.یزد بودن الان خسته کننده شده مخصوصا که بچه ها مدام میرن و میان.و تنهایی دیگه لذت بخش نیست.کلافه کننده ست.حس طرد شدن بهم میده و تلخه.اینده مبهمه و این ابهام آدم رو اذیت میکنه.شاید تنها نقطه مثبت این روزا ورزش باشه.نو و جدیده.از اساتید تا حدی دلگیرم و تقصیر اونا نیست.از زیاده خواهی های خودمه و این بیشتر قضیه رو دلگیر میکنه.بدنم زخمه و دردناکن.و همش خواب های بد میبینم.دلم برای خونه تنگ شده و غصمه که چرا پایان نامه رو خودم ننوشتم.بی پول بودن مزخرف ترین چیزیه که به عمرم شناختم.کاش کمی از این حس تنهایی کم شه.این بدترین قسمت این روزاست.اینکه کسی من رو دوست نداره.