از آرامش پس از طوفان خوشم میاد،یا حس ناباوری داره،همراه با تعجب،همراه با سپاسگذاری واقعی و آرامش جوونه زده و در نهایت ترس.ترس از دست رفتن دوباره این آرامش.
هرماینی گرنجر - هرمیون نوشت |
||
...
|
![]() ![]() از آرامش پس از طوفان خوشم میاد،یا حس ناباوری داره،همراه با تعجب،همراه با سپاسگذاری واقعی و آرامش جوونه زده و در نهایت ترس.ترس از دست رفتن دوباره این آرامش. بعضی روزا بدجور خاطرات منو میبلعن.دیروز کارای خونه با من بود.مامان مریض بود.با ذوق شب که با اوج خستگی بچه رو بردم بیرون واسه خودم جوجه خریدم.یه دونه خاکستری و یه دونه حنایی،خیلی کوچولو و ناز بودن.البته کمتر از بیست و چهارساعت دووم اوردم.سریع رفتم پسشون دادم.در واقع دادم به یه فروشندهه و گفتم مراقبشون باش،مسخره ام کرد ولی من از ته قلبم گفته بودم.واقعا دوستشون داشتم اما ترسی که از مرگشون داشتم و اون تجربه قبلی مرگ جوجه ها،برام اضطراب اور بود.تازه انگار فهمیدم همه چی فانتزی های ذهن من نیست و نگهداری از موجودات زنده کار واقعا سختیه.بچه داری چقدر باید عمیق باشه و چقدر سخت.چقدر عجیبه. دارم سعی میکنم به اندازه از ادما مراقبت کنم.نه کاملا حمایتم رو قطع کنم و نه بیش از حد نگرانی و انرژی ب خرج بدم ک بعدش بخوام منت بذارم و طلبکار باشم.هرچند همه ی اینا درون من کاملا ناخوداگاه بودن ولی من بابتش شرمندم.و میترسم.امروز داشتم با خودم میگفتم ایندفعه که رفتم پیش استاد ازش میپرسم چرا من اینقدر می ترسم؟ با مامان بابا بخاطر جوجه ها کنتاک لفظی پنهان پ مختصری داشتم که حتی همینم منو به هم ریخت و دلتنگیم رو عمیق تر کرد.من خیلی از این دنیا میترسم.باید اینو ب استاد بگم.میترسم و واسه همین کودک باقی موندم تا حمایت بگیرم.حمایت میکنم تا حمایت بگیرم.مراقبت میکنم تا مجبور باشن ازم مراقبت کنند. و اینا اصلا قشنگ نیست.باید برم از استاد بپرسم،حالا باید چیکار کنم؟چطوری تنهایی با دنیا مواجه شم؟من از تنها بودن میترسم. یکم هنوز خودمو غرق این چرخه معیوب میکنم و به روزی فکر میکنم که کسی منو دوست داشت،کسی با تمام وجودش عاشقم بود و من چقدر بلد نبودم.الان با قطعیت میشه گفت تصمیم درست و بسیار غمگین کننده ایی بود. میاد روزای خوب... میان ادمای درست... همه چی خوب میشه فالی حافظ که میگیرم گاهی جوری درست در میاد که برگ برام نمیمونه،پس به عنوان یه شیرازی ام که شده ارادتم به حضرت حافظ خیلی بیشتر از این حرفاست،عمیق و اعتقادی! امروز جوری پوزه ام رو به خاک مالید که دهنم باز موند،بهم گفت فهمیدن این نیتت فلان بوده و بخاطرش فال کرفتی و منتظرشی،ولی حالا یکم صبر کن،به جایی برنمیخوره.برو یکم روی خودت و اخلاقت کار کن،یه ذره ادم شو،یه ذره به خدا بچسب.و منم دهنم باز موند از اینکه قبلش خودم به همینا رسیده بودم و داشتم محض فرار یه سری به جناب حافظ میزدم که خود دهنمو بست. خلاصه ارادت داریم حضرت حافظ خان.دمت شما و شاخه نباتتون گرم باشه.
امروز به نسبت کلافگی دیروز بهتر گذشت،تجربه داره نشون میده نصف این کلافگی بخاطر سبک زندگی داغونمه.باید مرتب ترش کنم. نوشته شده در تاریخ یکشنبه 03/12/19
توسط هرماینی گرنجر
بسم الله اسفندماهه و شاید برای اولین بار اونقدرها اسفند رو حس نمیکنم. نوشتن و ارزیابی های سالانه ام موکول شده به اردیبهشت و شاید همین اونقدرها شوقی رو در من زنده نمیکنه. الان شرایطم بیش از حد روی هواست و این عجیبه.چرا وقتی همه چی معلومه من باید اینقدر گیج باشم؟اونقدر که حتی حوصله ام نشه بنویسم.حتی اینجا.پیر شدم... |
بازدید دیروز: 19 کل بازدیدها: 40 |
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : Night Skin ] |