جوجه ها - هرمیون نوشت
 
...
نوشته شده در تاریخ شنبه 03/12/25 توسط هرماینی گرنجر

بعضی روزا بدجور خاطرات منو میبلعن.دیروز کارای خونه با من بود.مامان مریض بود.با ذوق شب که با اوج خستگی بچه رو بردم بیرون واسه خودم جوجه خریدم.یه دونه خاکستری و یه دونه حنایی،خیلی کوچولو و ناز بودن.البته کمتر از بیست و چهارساعت دووم اوردم.سریع رفتم پسشون دادم.در واقع دادم به یه فروشندهه و گفتم مراقبشون باش،مسخره ام کرد ولی من از ته قلبم گفته بودم.واقعا دوستشون داشتم اما ترسی که از مرگشون داشتم و اون تجربه قبلی مرگ جوجه ها،برام اضطراب اور بود.تازه انگار فهمیدم همه چی فانتزی های ذهن من نیست و نگهداری از موجودات زنده کار واقعا سختیه.بچه داری چقدر باید عمیق باشه و چقدر سخت.چقدر عجیبه.

دارم سعی میکنم به اندازه از ادما مراقبت کنم.نه کاملا حمایتم رو قطع کنم و نه بیش از حد نگرانی و انرژی ب خرج بدم ک بعدش بخوام منت بذارم و طلبکار باشم.هرچند همه ی اینا درون من کاملا ناخوداگاه بودن ولی من بابتش شرمندم.و میترسم.امروز داشتم با خودم میگفتم ایندفعه که رفتم پیش استاد ازش میپرسم چرا من اینقدر می ترسم؟ با مامان بابا بخاطر جوجه ها کنتاک لفظی پنهان پ مختصری داشتم که حتی همینم منو به هم ریخت و دلتنگیم رو عمیق تر کرد.من خیلی از این دنیا میترسم.باید اینو ب استاد بگم.میترسم و واسه همین کودک باقی موندم تا حمایت بگیرم.حمایت میکنم تا حمایت بگیرم.مراقبت میکنم تا مجبور باشن ازم مراقبت کنند. و اینا اصلا قشنگ نیست.باید برم از استاد بپرسم،حالا باید چیکار کنم؟چطوری تنهایی با دنیا مواجه شم؟من از تنها بودن میترسم.

یکم هنوز خودمو غرق این چرخه معیوب میکنم و به روزی فکر میکنم که کسی منو دوست داشت،کسی با تمام وجودش عاشقم بود و من چقدر بلد نبودم.الان با قطعیت میشه گفت تصمیم درست و بسیار غمگین کننده ایی بود.

میاد روزای خوب...

میان ادمای درست...

همه چی خوب میشه



.: Designed By Night-Skin.com :.


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 32

[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : Night Skin ]